کد مطلب:53237 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:208

ماجرای مشک عسل











پس از شهادت علی علیه السلام برادرش عقیل وارد دربار معاویه شد، معاویه از عقیل داستان آهن گداخته را پرسید، عقیل از یادآوری برادری مانند علی علیه السلام قطره های اشك از دیده فرو ریخت، سپس گفت:

معاویه! نخست داستان دیگری از برادرم علی نقل می كنم، آنگاه از آنچه پرسیدی سخن می گویم.

روزی مهمانی به امام حسین علیه السلام وارد شد، حضرت برای پذیرایی او یك درهم وام گرفت، چون خورشتی نداشت از خادمشان، قنبر، خواست یكی از مشكهای عسل را كه از یمن آورده بودند باز كند، قنبر اطاعت كرد، حسین علیه السلام یك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذیرایی نمود.

هنگامی كه علی علیه السلام خواست عسل را میان مسلمانان تقسیم كند، دید دهانه مشك باز شده است. فرمود:

قنبر! دهانه این مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است.

قنبر عرض كرد:

بلی، درست است. سپس جریان حسین علیه السلام را بیان نمود.

امام سخت خشمگین شد، دستور داد حسین را آوردند، شلاق را بلند كرد او را بزند حسین علیه السلام عرض كرد:

به حق عمویم جعفر از من بگذر- هرگاه امام را به حق برادرش جعفر طیار قسم می دادند غضبش فرو می نشست- امام آرام گرفت و فرزندش حسین را بخشید.

سپس فرمود:

چرا پیش از آن كه عسل میان مسلمانان تقسیم گردد به آن دست زدی؟

عرض كرد:

پدر جان! ما در آن سهمی داریم، من به عنوان قرض برداشتم وقتی كه سهم ما را دادید قرضم را ادا می كنم.

حضرت فرمود:

فرزندم! اگر چه تو هم سهمی در آن داری ولی نباید قبل از آنكه حق مسلمانان داده شود از آن برداری.

آنگاه فرمود:

اگر ندیده بودم پیغمبر خدا دندانهای پیشین تو را می بوسید به خاطر پیش دستی از مسلمانان تو را كتك زده، شكنجه می كردم.

پس از آن یك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترین عسل خریده به جای آن بگذارد.

عقیل می گوید:

گو این كه دست علی را می بینم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خریداری شده را در آن می ریزد. سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گریه عرض كرد:

«اللهم اغفر لحسین فانه لم یعلم»:

بار خدایا! حسین را ببخش و از تقصیرات وی درگذر كه توجه نداشت.[1] .

معاویه گفت:

سخن از فضایل شخصی گفتی كه كسی توان انكار آن را ندارد.

خداوند رحمت كند ابوالحسن را، حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آیندگان نیز ناتوانند مانند او عمل كنند.

اكنون داستان آهن گداخته را بگو![2] .









    1. بحار: ج 42 ص117 این قضیه پیش از مقام امامت امام حسین بوده و در، ج 41 ص112 به امام حسن نسبت داده شده است.
    2. بحار: ج 42 ص117 نقل از داستانهای بحارالانوار، ج 4 ص53.